سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

پسری و دختری

دی امد

سلام... سه شنبه قبل از تاسوعا است / با بابا و مامان راهی سهروردی میشیم برای انتخاب موکت اتاق صدرالدین... بعد از کلی بررسی که فقط قرار بود اتاقش موکت طرح کودک میشه تصمیم می گیریم یک موکت سبز بگیریم و بعدشم یک قالی طرح کودک با پو دوستانش انتخاب می کنیم که خیلی خوشگل از اب در میاد / عصر می ریم موکت رو تحویل می گیریم و میاریم می بینم همه چی اندازه است . اتاق اولی خالی میشه یعنی چوب لباسی و کمد سه طبقه و مبل های راحتی میان بیرون بعلاوه فرش اتاق و یکهو خونه منفجر میشه.... مامان و بابا میرن و من و اقاگلی مشغول مرتب کردن میشیم و کلا مبل ها میان جلوی اشپزخونه و فرشش بعد از کلی جابجایی میشینه یک گوشه از همون پذیرایی . دکوراسیون اتاق وسطی هم تغییر ...
4 دی 1389

می ترسم

سلام... خدایا چرا پس بارون نمیاد.... چرا پس این هوا یکمی دلش نمی گیره . چرا اسمون قهر کرده؟ و من هر روز پرده اتاقم رو کنار می زنم که یک ابر کوچولو ببینم ولی دریغ . تازه من جام خوبه و اسمون بالای سرم ابی هست . بنده خداهایی که توی دود و دو زندگی می کنند چه می کشند . دیروز با مامان برای گرفتن جواب ازمایشم تا تجریش رفتیم .برگشتیم خونه داشتم می مردم... فعلا که اقاگلی خروج از منزل رو ممنوع کرده... فقط ده هفته دیگه مونده.... بهش میگم باید با من بیای توی اتاق زایمان. میگه ای بابا نمی زارن خوب . میگم تو دکتری تازه هر کی ببینتت فوری بهت میگه باشه... من می ترسم... و واقعا هر روز که به تولد صدرالدین نزدیک تر میشم بیشتر از بیمارستان و ...
17 آذر 1389

اغاز ماه هفت

یک هفته ای میشه دارم یک درد جدید رو تحمل می کنم. از سه هفته پیش شکم مبارک اوومده جلوتر و چهار سانت رشد داشته. و حالا انگار صدرالدین برای پیدا کردن جای بیشتر داره فشار می یاره به استخوان لگن بنده. به طوریکه شدم یک اردک حسابی و برای بلند شدن و نشستن هی باید یا علی بگم... دکتر یکمی ترسید از اینکه در اغاز ماه هفت اینطور درد دارم و هر گونه حرکت اضافه رو ممنوع اعلام کرد... فعلا هم که از خوبی هوای الوده توی خونه حبسم و فقط دیروز برای انجام ازمایش رفتم پاتولوژی ... دکتر می گفت مواظب باش بچه هفت ماهه به دنیا نیاد و برای اخر بهمن تخمین حضور صدرالدین رو زد... حقیقتش خودم هم خیلی ترسیدم... دلم می خواهد نی نی نازم به موقع به دنیا بیاد ... ۱۵ روز دی...
15 آذر 1389

روزهای کثیف پاییزی

سلام... رییس علی زنگ می زنه که داری چیکار می کنی ؟ من: دارم قران می خوانم میگه بگو ببینم صدرالدین داره تک.ن می خوره؟ من :بله چطور مگه؟ میگه:ورزش نکن. زیاد تحرک نداشته باش / استراحت کن... من:خوب باشه( حالا نه اینکه من دائم در حال تحرکم هستم) ولی رییس گفت نی نی یکی از فامیل ها به خاطر کمبود اکسیژن در چهار ماهگی سقط شده.... ترسیدم خیلی زیاد ترسیدم.... خدایا مواظب صدرالدین من باش... خدایا .................................................................................... بعضی وقتها مثل حالا که نفس هیچ کسی در نمیاد و هوا خفقان اور شده به خودم میگم شاید من اخرین نفری هستم که خدا منتظره دعا کنم که باران بباره.... لطفا شما هم ...
7 آذر 1389

دزدان روز

دوباره سلام... این روزا دلم چیزای خوشمزه می خواهد. مثل نارنگی .... امروز وقتی چشمم می افته به استیکر بالای وبلاگم می بینم نوشته ۸۵ روز دلم یکهو می ریزه که کمتر از سه ماه دیگه صدرالدین به دنیا میاد. با اینکه مامی شوهری میگه توی هفته اول اسفند به دنیا میاد. خوشحالم از زندگی کردن . ولی من ابان رو دوست ندارم و خوشحالم داره تموم میشه. صدرالدین این روزا بیشتر تکون می خوره و من با اشتیاق قلقلکش می دم تا باز هم تکون بخوره / قراره به قول اقاگلی نی نی من لوس بشه چون فهمیده وقتی خودشو قلمبه میکنه نازش می کنم....   ...
29 آبان 1389

از من به تو .

سلام پسری قند عسلی .... الهی من فدای اوون روی ندیده ات بشم .... مادر بودن حس خوبیه وقتی با تنها پسرت یواشکی بازی می کنی .... تو داری اسفناج پاک می کنی و دلتو جسبوندی به کابینت و یکهو یک چیزی از توی دلت میگه بمب و معلومه جناب صدرالدین خان از خواب بیدار شده و بازیش گرفته. هی من دلمو یواش فشار می دم به کابینت و هی جواب های ریز ریز می گیرم... دیگه قلمبه شدنت هاتو خوب حس می کنم. یک شبی توی اشپزخونه داشتم سفره می چیدم یکهو دلم غش رفت شما داشتی وول می خوردی ...و مثل همیشه هیجان تکون خوردن تو از من به بابا گلی هم منتقل شد...   گل همیشه بهار زندگی ما من اعتقاد دارم تو هنوزم توی بهشتی و زمینی نشدی ... هنوز هم که هیچ تا ابد هم برای ما به...
18 آبان 1389

خط خطی های ذهن من

سلام. سرشو می ذاره روی دلمو  و میگه: صدرالدین برای من دعا می کنی تا امسال قبول بشم....      این روزا همش سرگیجه دارم و حالت تهوع صبحگاهی ... میگن برای اینکه صدرالدین داره مو در میاره. امیدوارم اینهمه حالت بد من منجر به موهای فرفری پسری بشه  ...
18 آبان 1389

روال عادی

سلام تکون های صدرالدین رو بیشتر حس می کنم انگار یکهو توی دلت خالی بشه اوونجوری حرکت می کنه...  خوبم و دارم برمی گردم به روال عادی زندگیم.   ...
15 آبان 1389